همیشه با خودم فکر میکنم اگه یه روزی سکوتو بشکنی و حرف بزنی شاید من نقطه پایان همون خط اول حرفات باشم.حرفای امشب چقد منو یاد گذشته هام انداخت.چقد دور شدم،چقد عوض شدم.گاهی نمیتونم تشخیص بدم که این منم یا اون چیزی که بودم من بودم.راست میگفت تو همیشه خوبی و من همیشه شرمنده....این روزا چشامو،گوشامو بستم به روی همه فکرا و نگاهها و چقد راحتتر حرفای دلم میریزه رو کیبورد...وای فروغ چقد قشنگ گفتی گاهی باید دروغی را راست پنداشت و گاهی راستی را دروغ.بی فریب خوردن زندگی سخت است
گاهی چقد این تضادها درون انسان غوغا میکنن
و چقد خوب گفتی:وقتی چشم هایمان را بسته اند چگونه تشخیص دهیم روز است یا که شب
پی نوشت:لطفا هیچوقت ازم نپرسید منظورت از این ضمیر"تو"کیه و چرا نوشتی.ضمیر "تو"تو هستی خودم هستم و خدای من
پی نوشت:حرفام هیچ ربطی به هم نداره
هلیا!برای دوست داشتن هر نفس زندگی،دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز
و برای ساختن هر چیز نو،خراب کردن هر چیز کهنه
و برای عاشق عشق بودن،عاشق مرگ بودن را
قسمتی از کتاب زیبای:بار دیگر،شهری که دوست می داشتم