دلمشغولی های من

زیر بارند درختان که تعلق دارند ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

زیر بارند درختان که تعلق دارند ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

وقتی دلت کوچیک میشه،میشی یه آدم غرغرو و بیحوصله.اونوقته که دیگه اون نیمه پر لیوانو هم عمدا خالیش میکنی که نبینی تا داغ دلت تازه بشه.

گیر میدی،به زمینو زمان گیر میدی.

وقتی دلت کوچیک میشه،دیگه نمیتونی ببخشی،دیگه نمیتونی به راحتی رد بشی.همه مردم میشن مقصرو تو یه نفر میشی آدم حق به جانب

وقتی دلت کوچیک میشه،حسود میشی،بخیل میشی،انقد حساس میشی تا گند همه چیز در بیاد.

وقتی دلت کوچیک میشه چقدر راحت میگی"نه"

چقدر راحت دروغ میگی،چقدر راحت مشکلات دیگرانو ندید میگیری.

وقتی اون دل لعنتیت کوچیک میشه مثل کبک سرت میره تو برفو دیگه هیچ چیزو هیچ کسو دوروبرت نمیبینی

وقتی دلت کوچیک میشه با یه من عسل هم نمیشه خوردت.

وقتی دلت کوچیک میشه....


نه ،خدایش با اون دل کوچیکت یاد قولی که دادی هستیا

مدتها بود قول یه فال حافظو به دوستام داده بودم.الوعده وفااااااااااااااااااا


ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی   تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقایق پیش ادیب عشق   هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی   تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

خوا و خورت زمرتبه ی خویش دور کرد   انکه   رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

گر نور عشق به دل و جانت اوفتد   بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر   کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی

از پای تا سرت همه نور خدا شود   در راه ذوالجلال چوبی پا و سر شوی

وجه خدا اگر شودت منظر نظر   زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود   در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی

گر در سرت هوای وصال است حافظ   باید که خاک درگه اهل هنر شوی


این عکس خوشگلم تقدیم به شما


عکس از وبلاگ خاک خوب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۰ ، ۱۲:۴۹
مژگان یوسف پور

طولانیه، ولی قول میدم اگه تا آخرش بخونی پشیمون نمی شی

---------------------------------------------------------------------------------

توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا

وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت
عادی خودداری کنند. این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف
مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد : "
دربـــــــــــــــــست " . نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه
مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک
خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربست گرفتیم
که برای هر مسافر نفری 1500 تومن میافتاد درحالی که کرایه خط فقط 550
تومن بود. به هر
ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن
لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و به اصطلاح همون جلسه که پیش تر شرح
دادم شروع شد.

کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی
نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی
سریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو
طرفه دنبال کنیم :

راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور
شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند
ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس
میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند
!

مسافر : نوش جونش !

راننده : (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟

مسافر : نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده

راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟

مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه
این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به
ریاست رسیده بوده ؟

راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید
3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !

مسافر : خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر ...

راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم !
لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟

مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی
میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید
تو خط کار کنه رو دربست میکنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !

مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی
لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم
و 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم !
وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه
بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی
مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه
... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری
که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش
رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره
اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن
تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت :
چی بگم والا !

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار
اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه
اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب
گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم .
راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و
گفت : به سلامت !

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو
دنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع
کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم
...

ایمیل قشنگی بود دلم نیومد شما هم لذتشو نبرید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۰ ، ۰۸:۱۷
مژگان یوسف پور

یه جمعه ی دلگیرو فقط با وجود دوستان خوبی مثل اینا میشه قابل تحمل کرد.یه کوهپیمایی ساده که آخرشو با یه صوبونه ی مفصلو یه چای آتیشی تموم کنی خدایش آدمو واسه یه هفته شارز روحی میکنه.مسیر از سنبله یه آیه قیه سی



حرف از عکس تکی که میشه همه مثل اجل معلق میریزن وسط








راستی این ایمیل برام جالب بود


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۰ ، ۲۱:۰۹
مژگان یوسف پور

باورم نمیشه بازم دارم تو وبلاگم تایپ میکنم،اخه تو یه حرکت انتحاری پسورد وبلاگمو از دست دادم(اعتراف میکنم خودخواهانه بود ولی لازم بود)، و راستش دیگه قیدشو هم زده بودم.

گاهی لازمه خودتو بسنجی چقدر دلبستگی داری و این دلبستگیا چقدر بند به پای دلت زدن.خوشحالم که تونستم اینکارو بکنم.(تمام آرشیو سه ساله ام پرید).راستش حالا حالاها  هم خیال پست گذاشتن نداشتم ولی.......

من در شهری به نام زنجان زندگی میکنم.در شهری قهرمان پرور.در شهری که حسین  داره ،آیاز و شهریار داره.آدمایی داره که برای دیگری براحتی از خود میگذرن.خطرو بجان میخرن و قدم در راه میذارن

جمعه صب قرار داشتیم بریم آیه قیه سی.خبردار شدیم که تو طارم و جنگلای شفت چند نفری سقوط کردن و شهریار برای امداد رفته و به برنامه نمیاد.

بعد شنیدن این خبر به راستی نفسهام سنگین شده بود.خدا میدونه تا شب که تونستم با آیاز حرف بزنم و خیالم راحت بشه که مصدومینو نجات دادن چطوری گذشت.ولی انقد این خبر خوشحالم کرد که همون شب به افتخار اینکارشون تصمیم گرفتم وبلاگمو با یه ادرس جدید راش بندازم و ازشونبخاطر این کار قشنگشونقدر دانی کنم . امشب به لطف یکی از دوستان، وبلاگ مرده ی من زنده شد و نیازی هم به تغییر ادرسش نشد.


میخام بگم آیاز ،حسین،شهریار به وجودتون افتخار میکنم و بخود میبالم که دوستانی چون شما دارم


عکس از وبلاگ آیاز.

جهت دریافت گزارش کامل به وبلاگآیازمراجعه کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۰ ، ۲۰:۳۵
مژگان یوسف پور